شعر وغزلهای من



توی فصل پرواز
بازم دل شکسته
پرنده نشسته
نشسته همونجا
همونجا که بغضش
تو روزای سرما
همیشه شکسته
یه روز خزونی
یه مرغ شکاری
زد و جفشو برد
همین شاخه بودش
همین شاخه ای که
کنارش ، شکسته
غم و غصه هامون
صداشون سکوته
با چشمای بسته
بازم میشه پر زد
بازم میشه سر زد
ولی باز خیالی
به روزای رفته
با یه ذهن خسته
چرا هیچ عقابی
سراغش نمیاد
اخه این پرنده
دلش اونو میخواد
یه جفت خیالی
یه دنیای دیگه
یه روز خزونی
پرنده که رفته

من تو خوابم و تو رویام
یکی هست که نازنینه
بیا اسمم و صدا کن
خواب من تعبیرش اینه
واسه مهربونیه تو
همیشه حسای خوبه
که میشه حرف تو شعرام
حرفایی که دل نشینه
نباشه ، روزی نباشی
نشه خالی از تو دستام
همه لحظه ها و پرواز
با حضورت بهترینه
نمیشه که بی تو پر زد
پر پرواز منی تو
میپرم با تو و دنیام
غم هاشم با تو شیرینه

گفتم به تمنای تو ام ، جان به لبم ای گل زیبا
گفتا که نیابی تو مرا هرچه کنی صبر و تقلا
گفتم که حدیث می و مطرب من و ساقی
کم بود گلی تا که به عشقش بشود حل معما
گفتا که ز اسرار ازل ، یکی خلقت عشق است
باید بشوی کنده ازین خاک و بیایی به تماشا
گفتم که اگر دل بدهم قطع شود ریشه خاکی
گفتا که بیا زنده و جاوید شو در عالم بالا

گر ز حال من دل خسته ی بیمار بپرسید
دل داده آن سرو قدم کو به نسیمی بخرامید
گفتم که دوا نیست مرا رحم کن ای دوست
گفتا که به دار است هر آن سر که خروشید
گفتم که به جانم غم عشق دگری نیست
گفتا که به شیدایی تو رنگ زمینیست
گفتم که شود صبح دمی عشق بیاید
گفتا که به بپا خیز و نشو خالی از امید

چشم بارون زده دیشب
به هوای تو نخوابید
دل افسون شده ی من
غیر تو هیچی نپرسید
وقتی تو بودی کنارم
می پریدم تا تو ابرا
رفتیو رفته از اینجا
انگاری صد ساله خورشید
من یه شاعر ، تو بهانم
تویی شعر عاشقانه ام
شعری که میشه نوشتش
با یه دنیا شور و اممید
کاش تو این بغض شبونه
توی این دنیا بمونه
غم دوریت باز کنارم
تا بشه یک کمی خوابید
حسن ناظم ۹۷/۹/۱۰

هوای عشقت ، به سرم
نگاه توست ، در نظرم
ببین که آواره شدم
کوی به کو ، در سفرم
بده نجاتم ای صنم
اسیر و در بند تنم
بگو چگونه پر زنم
که سر به جنت بزنم
رانده مرا ، گناه من
تو می شوی پناهم
پس از همه جدال ها
تو می شوی گواهم
به سان عشق اولین
که در ازل ، شناختم
به عشق میرسم به تو
زمانه بی خود شدنم

چون هم نظرش گشتم ، آن شور هویدا شد

در باب طلب بودم ، معشوق که پیدا شد


من مست نبودم از ، آن جام اهورایی

با ساغر عشق آمد ، این قائله برپا شد


گفتند نمیابی ، یک سجده به جا ماندست

عاشق که شدم او هم ، در سجده یکتا شد


حق خواست که آدم شد ، در کثرت آدم ها

با عشق یکی گردند ، چون قطره که دریا شد


به سرم ، هوای عشقت
درد من ، دوای عشقت
آمدم به جان نثاری
بشوم فدای عشقت
تب کهنه ، بیقراری
جان خسته ، بردباری
چه شود ، که با من آید
نظری ، نگاه عشقت
دگران خبر ندارند
که تو را چگونه خواهم
همه جان و تن ببازم
سر ماجرای عشقت
به امید صبحگاهی
که در این بند نباشم
مطلعی که سر بریده
برسم به پای عشقت

در وادی عشق اصل و مبنا هستند

آنها که ز باده های معنا مستند

از ساغر وحدت ار تورا هم بدهند

در چشم خدا بین همه اجزاء جهان او هستند

آن منتظرانی که ز آیین هایند

گویید بیایند که اینجا همگی یک دستند

ادراک شبانگاهی ما درسی بود

تا باز شود چشم و بگویم همه در پیوستند


شبی به خواب من بیا مرا به خلوتی ببر
بیا که دلتنگ تو ام بی تو نمیشود سحر
آینه در آینه شد صورت ماهت ای قمر
بیا که عمر کوته ام بی تو نمیدهد ثمر
گویم از آن دمی که شد در سر ما خیال تو
از آ ن زمان که عشق تو چون نفس است ومستمر
برد به پرواز و مرا بر پر سیمرغ نشاند
آنکه رهاست از جهان صاحب اعجاز و نظر

چه خوش و آب و رنگ عشقی که ز چشم تو شد آغار
چه بلند و در چه اوجی است
به خیالت ای گل آواز

به هوای کویت این بار
صنما کجا روم باز
نه ، بدان ، دوا نگردم به طبابت طبیبان
که سرم شده هوایی و تویی علاج این راز

چو به دام عشق گشتم نشود رها عنانم
و هر آن عنان ببازم و به دام بسته ام باز

چه شود شوی دوباره تو به کوی ما خرامان
که دمی نیاز دارم به نگاه های پر ناز

نه سری که سر گذارم به سرا و سایه بانش

نه دلی که دل ببازم به فنای جاودانش

نه خودی مانده خدایا و نه خیالی از دو چشمش

نه شود شوم روانه ز شعاع تار مویش

نه توان تاب دارم به تمامی طوافش

نه سزاست سوز و حسرت چو نمیرسم به قافش

نه به بند باده باشم نه اسیر می ، فروشش

نه رها شوم ز عشقش چو غلامه حلقه گوشش



به نای بلبلی غریب که سر سپرده بر عدم
نفس بده به چه چهم که بی تو پژمرده شدم
مگر نبود حکم عشق حکم وصال عاشقان
پس از چه روست این فراق چرا سزاست بار غم
گفت به من منادیت که راه توست مستقیم
ولی ببین که گم شدم هر نفس آواره شدم
سر چو به پای عشق تو به هر قصیده باختم
روا نبود درد عشق ، که در غمت شناختم

شهره آفاق عشق
گشته ام از عشق تو
رفته ام اندر سما
کوی به کوی ، کوی تو
گر نتوانم رسم
خرده بر این خاک نیست
خاکی بی مقصدم
واله و مفتون تو
گفت شبی مطربی
در طرب آ و بخوان
خواندم از آن شب به عشق
هر نفس از روی تو
گر که نشانم دهی
یا که دهی از سبو
من به جهان خرم ام
مست به مینای تو

صنما به ناز مژگان سر تره های افشان
به دمی مرا دوا کن نظری به جان ما کن
شب عشق میفروشان ، همه وعده از تو دادند
تو بیا به کوی ایشان ، همه وعده ها وفا کن
با تو گر به میگساری ، همه عمر می بنوشم
به کرم مرا ببخشا ، به طرب مرا فنا کن
بگذشت روزگاری ومقیم کوی اویم
چه از این دهد مرا به ، که بگویمش عطا کن

تمام عشق من به تو  ، از آن  ، نگاه اولین

برای بردن دلم  ، چه کرده ای تو نازنین

تمام شوق وصل را  ، ز چشم تو گرفته ام

دگر چه مانده از دلم ، پر از تو گشته دلنشین

نگاه میکنم به تو ، به هر کجا که بنگرم

ببین چگونه مانده ام ، سر به هوا درین زمین

درین مجال عاشقی ، بر تو کسی حریف نیست

تمام دل نوشته ها ، به وصف توست مه جبین


چون مست وحیرانم بیا ، ای عشق عطشانم بیا
ای جرعه بر جانم نشین ، ای شعر بارانم ، بیا
تفسیر کردند از ازل ، عشق تو تفسیری نداشت
آن اینه بی پرده بود ، آن خواب تعبیری نداشت
ای قدسیان افلاک را ، در می نوردم با شما
این وصل ممکن می شود در حلقه برد و سما
صورت گری آمد ز چین گفتا که معشوقت کجاست
گفتم که او پنهان شده در معنی آیینه هاست

ساقیه عشق جرعه ای
داد مرا در آن غزل

آن غزلی که مطلعش
به نام توست از ازل

گفتمش ای که عالمی
بر سبحات قدسیان

مرا بگیر ازین زمین
ببر مرا به آسمان

قصد وصال و عشق را
خنده معشوق ساخت

رفت دلم به شوق او
جان و سرم را به باخت

صحبت دل دادگیست
در بر پیر مغان

او به نهان آگه از
سرر زبان و بیان

و من آنم که به شوقت
سر مجنون دارم
و تو آنی که به لب
شهد عسل گون داری

من به تکرار بگویم
که تو را میخواهم
تو به بازار نیایی
که هزار عاشق دلخون داری

تو بگو بر چه مدار است
به گرد تو طواف دائم
ای که در بارگهت
این همه مجنون داری

گفتمش من نگرانم
که از آغوش تو یک آن نروم
گفت این هزل مگو
تا که به شعرت دل دلخون داری

بر سر کوی خیالش منشین ، شیدایی
ای سبک بال بپر
عشق تو را میخواهد
خرقه از تن بکن و جامه بدر
خویش بجو
به خودآ و به خدا
عشق تو را میخواهد
از ازل محرم اسرار
تو بودی و تو باش
عشق انگار ، تو را میخواهد
منتظر مانده به کویی
نگران تو نگارین دلدار
یاره خممار تو را میخواهد

راز میگویم و من سرزده و حیرانم
باده عشق به من داد از آن عطشانم

فاش شد این که دو بال از سر جودش بخشید
حالیا میروم و در دو جهان پر رانم

سیر آفاق و عدم هر قدمش آگاهیست
او دمی داد که در رقص و طرب سییالم

گفت صوفی مگر این باده ی انگور نبود
گفتم این باده نبودست در این بادیه من میدانم

تو چون چشمه ساران
زلالی و جاری
تو همزاد باران

تو از بطن خاکی
درختی شکفته
تو سروی خرامان

رسیده به خورشید
به سر شور و امید
سراسر بهاران

نشد صورت عشق
بدون نگاهت
بیاید در امکان

سحر جان بیشه
پر از عطر شبنم
تو در پرده پنهان

و من باز آرام
نشستم کنارت
ولی گیج و حیران

کجا خواهد آمد
کجا رفته اصلا
چرا من غزل خوان

تو را دوره کردم
تو در من نبودی ؟
در آن شور عریان

چونکه دلدار تو بودی
به سر دار شدم
در پی عشق تو بودم
با تو بیدار شدم
گفت ساقی می و مطلب
به تمامت دادم
گفتم از انچه تو دادیست
گرفتار شدم
صبر ایوب ندارم
که به وصلت برسم
من اسیر چشم آن
مطرب خممار شدم
اربعینی بگذشت
از غم هجران فریاد
نرسیدم به تو و
قصه فرهاد شدم

غم عشق تو
به جان میخرم و
با غم مجنون چه کنم

سوختم در شب هجران
تو بگو من چه کنم
با دل پر خون چه کنم

گر مرا صبح دمی
زان دم عیساش نداد
زخم دل را چه کنم
واله و مفتون چه کنم

امد از دیر مغانم
خبری از دلدار
من عاشق صنما
چشم به ره
سر به گریبان چه کنم

گفتمش مرغ سحر را
که نخوان از یارم
خواند و اتش به دلم
سوختم اکنون چه کنم

شب وصل تو مگر
میشود این جان ندهم
سر به دار اند همه
گو منه افسوس چه کنم

دوش آمد به برم
رقص کنان رقص سما
گفتمش این که , چه حالیست
چه حالید شما
صحبت پیر مغان را به که گویم
به که گویم , که مگوست
راز اهل دل و
اهل دل و اسرار خدا
سر بر آورد نگاری و
نگاری که به بزمم بنشست
گفت سالک بنگر آینه را
صوفیه کاشف اسرار شمایید شما
سر زدن بر سوی کویش
نتوانم ، نتوانم دیگر
این طریقیست که بی سر
که بی سر برود سوی خدا

چونکه دلدار تو بودی
به سر دار شدم
در پی عشق تو بودم
با تو بیدار شدم
گفت ساقی می و مطلب
به تمامت دادم
گفتم از انچه تو دادیست
گرفتار شدم
صبر ایوب ندارم
که به وصلت برسم
من اسیر چشم آن
مطرب خممار شدم
اربعینی بگذشت
از غم هجران فریاد
نرسیدم به تو و
باز به تکرار شدم

ای شمس من ، برهان من، فرمانده و خاقان من
ای جان من جانان من ، ای برتر و سلطان من
روح مسیحی دم تویی ، درمانگر این خسته تن
چون بر تو وصلم میشوم ، شاهد به جنات عدن
گوید چه این پروانه در ، وصف دو چشمت ماهرو
آیا که پیدا می شود ، روی تو در این انجمن
در حال عشاق آمده ، مجنونی و سرگشتگی
پیر و مرادم پا بنه ، در بزم و شوری درفکن

نگاه تو ، برای من تمام عاشقانه هاست
و حال من ، حال خوش ترانه هاست
تو آمدی به این تنم ، چو جان تازه آمدی
هوای تو برده مرا ، چه بی بهانه آمدی
نگاه کن ببین که من ، چگونه بی قرار تو
پرسه به کوچه ها زدم ، به شوق خاطرات تو
نفس درون سینه ام ، حبس شد و تو میرسی
منم که چشم می شوم ، خیره به قاب اطلسی

گویم از راز نی و از سوختن
گویم از جان را به پایش ریختن
گویم از موجی ، میان موج ها
عاقبت دریا شدن ، بعد از تمام اوجها
گویم از شمسی که راهم را گشود
از دو چشم بر شرر ، از لحظه شکر وجود
گویم از هر ، اربعینی که گذشت
روز هایی که ، منیت می شکست
گویم از درمان هر ، درد بشر
شاهدی کردم ، تمام دردهایم رفت با عشق و نظر
گویم از آن می گساری های شب
ساقی ام میداد باده ، جرعه هایی پر طرب
این طریقت گرچه یاشد ، فارغ از پیر و مرید
لیک با شمع رخش ، پروانگی باید کشید
گفت ما گفتیم و آتش در درون انداختیم
گفتمش از راز نی ، از دوریش چون سوختیم
حالیا گویم تو را ، در وصف وصلی بس عجیب
آن شبی کز عشق جانم ، پاک شد از شر و فریب

گفتم از آتش عشقت ، که مرا سوزانده
کان منی برده و خاکستر آن جا مانده
گفتم از نور دو چشمت که به راهم اورد
مطلع شعر مرا ، بیت تو زیبا کرده
گفتم از ساغر ساقی ، که به جانم میریخت
مستی ی هر شب ما ، ذکر تو بر پا کرده
گفتم از حال خوشم ، شور سماعی خاموش
پر شدن از خود و هر چیز که او پر کرده

دیریست که با یاد تو من خانه نشینم چه کنم
آشفته دل و خسته ز هر مسلک و دینم چه کنم


تنها تر از آنم که به جز صرف ضمیرت دگرم باشد پیش
جز  یاد تو ام نیست به فکر و به زبانم چه کنم


آلوده ی عشقی شده ام پاک ، زمینی نشده
در محضرت ای خوبترین ، سرو چمانم چه کنم


گویند چرا غافل دنیا شده ای ، سر به خرابات زنی 
راه دگرم نیست و چون معتکف پیر مغانم چه کنم


تمام بغض من آنجاست
کنار رد پاهایت
میان خاطراتی که
مرور اش کردم هر ساعت
منم ، تنها ترین آدم
بدون تو که حوا ای
کدامین سیب را باید
ببویم تا شوم راحت
نگاهم کردی و گفتی
تو را با من که کاری نیست
تمام کار من بودی و من
در بند چشمانت
نمیخواهم شبی دیگر
تو را در خواب ودر رویا
بیا در صبح صادق باش
به تنهایی نکن عادت

گریان تو هر ذره دنیاست ، حسین(ع)
عالم به تمنای تو مولاست ، حسین(ع)


بی عشق تو عشقی نشود با معنا
دلداری تو مرهم دلهاست ، حسین(ع)


پروانگی ام را تو ببین ، سوخته ام
ای شمع که در واقعه تنهاست ، حسین(ع)


آن ساغر وحدت که توباشی ساقی
یک جرعه مرا اوج تعالی ست ، حسین(ع)


چون راز باده نوشان ، دانند می فروشان
دیگر چه حاجتی به ، دکان دین فروشان
یک جرعه از تعالی ، گر بر تو عرضه گردد
دیگر غبا نخواهی ، از جنس زهد پوشان
ان سان که ره ندارد ، مستی به بارگاهی
زاهد خبر ندارد ، از درک راه و کوشان
ما مست بادگانیم ، ایمان ما به عشق است
کی راز عشق گویند ، هر آینه خموشان

مستیم از جام تهی ، از نشئه های آگهی
یک جرعه از این گر زنی ، آتش به عالم افکنی

جن و ملک در ساز ما ، گویند جمله راز ما
ما فاتحان آخریم ، چون عشق می ماند بجا

گفتا که مجنون گشته ای ، یا مانده ای اندر دویی
بر خوان وحدت برنشین ، چون خود نیابی در تویی

مرغ سحر با نای و نی ، سر زد چو بر بازار وی
آنجا خموش و پخته شد ، در نزد آن فرخنده پی


تمام بغض من آنجاست
کنار رد پاهایت
میان خاطراتی که
مرور اش کردم هر ساعت
منم ، تنها ترین آدم
بدون تو که حوا ای
کدامین سیب را باید
ببویم تا شوم راحت
نگاهم کردی و گفتی
تو را با من که کاری نیست
تمام کار من بودی و من
در بند چشمانت
نمیخواهم شبی دیگر
تو را در خواب ودر رویا
بیا در صبح صادق باش
به تنهایی نکن عادت


چون راز باده نوشان ، دانند می فروشان
دیگر چه حاجتی به ، دکان دین فروشان
یک جرعه از تعالی ، گر بر تو عرضه گردد
دیگر غبا نخواهی ، از جنس زهد پوشان
ان سان که ره ندارد ، مستی به بارگاهی
زاهد خبر ندارد ، از درک راه و کوشان
ما مست بادگانیم ، ایمان ما به عشق است
کی راز عشق گویند ، هر آینه خموشان


زندگی فرصت پرواز در آگاهی تو
با غم عشق نشستن
سر آواز تو بود
توی تنهایی کوچه
همه ی فکر و خیالم پی تو
تا ته کوچه دلم
محو تماشای تو بود
میزند باز در این باغ
قناری به هوایت چه چه
مرغ تنها به خیالش
همه سودای تو بود
چون که با عشق تو
پرواز کشیدم
سر هر کوی رسیدم
جلوه ای از هنر
خلقت بی تای تو بود


یه پرنده پر کشیده
از همه دنیا بریده
ناکجا آباده مقصد
درد موندنو کشیده
نمیشه بی آب و دونه
پره از دام زمین ها
حتی بعضی جاها عشقو
کردن ابزار ، دام بونا
کاشکی آسمون تموم شه
یه جا تو نور و سپیدی
برسه پرنده آخر
رد بشه از نا امیدی
مقصدت هرجا که باشه
بدون اونجا آخرش نیست
مهم این حس پریدن
توی اوجه ، بهترش نیست


در وصف نمی اید
زیبایی چشمانت
در فهم نمی گجد
آن زلف پریشانت
باز عقل ربود ازمن
آن طره ریزانت
سالک ز چه رو ماندی
بازای که می خوانت
یک وعده ازو غافل
چونی که نمی ارزد
این عمر بدون آن
تابی که به مژگانت
در عشق مجالی نیست
چون عقل خیالی نیست
در راه حقیقت باش
تا زنده شود جانت

وقتی که بارون زد
تگرگم همراش بود
تو سردیه عشقت
زمستون اومد زود

آروم بودم با تو
بی من کجا رفتی
سرد بودن اون دستات
تنها چرا رفتی

حالا شده طوفان
تو دریای قلبم
موجان که میکوبن
به سینه ام هر دم

بعد از تو پاییزا
هوا خیلی سرده
لطفی تو بارون نیس
ابرم پر از درده

وقتی که بارون زد
تگرگم همراش بود
تو سردیه عشقت
زمستون اومد زود

آروم بودم با تو
بی من کجا رفتی
سرد بودن اون دستات
تنها چرا رفتی

حالا شده طوفان
تو دریای قلبم
موجان که میکوبن
به سینه ام هر دم

بعد از تو پاییزا
هوا خیلی سرده
لطفی تو بارون نیس
ابرم پر از درده


در وصف نمی اید
زیبایی چشمانت
در فهم نمی گجد
آن زلف پریشانت
باز عقل ربود ازمن
آن طره ریزانت
سالک ز چه رو ماندی
بازای که می خوانت
یک وعده ازو غافل
چونی که نمی ارزد
این عمر بدون آن
تابی که به مژگانت
در عشق مجالی نیست
چون عقل خیالی نیست
در راه حقیقت باش
تا زنده شود جانت


گفت فنا می شوی
گفتمش از عشق تو
گفت چه سان یافتی
رمز فنا و بقا

گفت ، خریدار من
گفتمش ای دل ربا
اخر این قصه را
کی تو بگویی به ما

آنچه که خود داده ای
حال طلب می کنی
من به طلب مانده ام
کاش بخواهی مرا

رمز خدایی شدن
رفتن و فانی شدن
کاش بخواند تو را
تا که نمانی بجا

گفت فنا می شوی
گفتمش از عشق تو
گفت چه سان یافتی
رمز فنا و بقا

گفت ، خریدار من
گفتمش ای دل ربا
اخر این قصه را
کی تو بگویی به ما

آنچه که خود داده ای
حال طلب می کنی
من به طلب مانده ام
کاش بخواهی مرا

رمز خدایی شدن
رفتن و فانی شدن
کاش بخواند تو را
تا که نمانی بجا


تو نو بهار منی

همیشه کنار منی

در اوج بی قراری من

تویی که قرار منی

 

صدای پای نسیم

مرا به خاطره برد

میان خاطره ها 

تو در خیال منی

 

در این مسیر خطیر

پر از شرارت و گیر

تو آمدی چون شمس

و دستگیر من

 

خبر نداشت به عشق

زلال می شود آب

در آن میس و جامی

که می دهد صنمی

 


کاش که این ساده دل عاشق و رسوا نبود
کاش که چشمان تو این همه زیبا نبود
کاش رها میشدم از غم دلدادگی
صورت آن آشنا این همه بیتا نبود
گرد جهان گشتم و غیر تو ام خواست نیست
کاش که لبهای تو شککر و حلوا نبود
گفتمش این راز و از خون جگر ها که رفت
گفت که اسرار عشق حل معما نبود

ماه تنهای من ای سرو خرامان و رها
جمله ای نقض بگو حرف تو آیات خدا
در پریشانیه احوال منه در مانده
دیدن روی تو جان است و حدیث تو دوا
در بر صاحب اسرار به اصرار بگو
جان ما در گرو آن رخ زیباست به جا
مطلع و مقصد شعرم تو یگانه منجی
ای خدا حفظ کن از شر و بدی صاحب عصر ما را

حلقه عشاق را با رخت آشفته کن
طعم می ناب را با قدحی تازه کن
سیره فردوسیان طاعت و ذکر و ثناست
سیره ما در فنا باده ی با ربناست
گفت رو از من تهی گرد سپس بازگرد
گفتمش این سرخوشی فارغم از ساز کرد
نیست در این سینه جز یاد تو ام هایو هو
ای صنم فتنه جو جز تو چه جویم بگو
گفت سحر آگهی میدهم از سر عشق
گفتمش این تیره شب ناز تو باید نوشت
گفتمش ای ساربان میکشی ام در نهان
گفت چنان میکشم تا که تو گردی عیان

صحبت اصحاب عشق صحبت مستانه هاست
اوج شهیدان عشق
برکت پیمانه هاست

در طلب آمد دمی
گشت عیان شمس ما
جمله ی دیدار ها
رحمت و لطف خداست

گفت نمی خوانی از
آیه ی شکر و حضور
گفتمش این آیه ها
درک جمال شماست

گفت نظر بر مجاز
میکنی اندر سماء
صاحب اعجاز ها
مطرب این ساز هاست

نه ازین سفر توانم بگریزم و بیایم
نه توان دور بودن ز تو دلربای دارم
نه شود که بی تو باشم سر لحظه مناهی
نه قضای عشق خواهد که فنا شود تباهی
نه صدای دل نشینی که شبیه ساز مطرب
نه نوای بس حزینی که بگوید از نواقب
نه بدانم و بفهمم که تویی ورای فهمم
نه به سوگ جان نشینم که رود خیال مبهم

در عدم بنشسته بر بال وجودچند روزی آمدم اندر هبوط

مستیم از می عشق
هستیم در پی عشق
از بند هرچه هستیم سلطانی و گرایی
رستیم با ع عشق
کوهی زمعرفت بود
یکدانه ای که مسجود
فرقش شکاف برداشت
در راه معنی عشق
تعلیم حق به سالک
دادست با نگاهی
اول شهید محراب
در باب مسلک عشق
گویم به دین فروشان
این جمله را ز ایشان
در راه رستگاری
شیعست مذهب عشق
۲۰ رمضان ۹۹

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها